سکانس اول (این سکانس رو با لهجه دلتنگی بخون)
عجیب دلم برات تنگ شده!
سکانس دوم
امروز تقریبا یک قرنه که تو رو ندیدم! من نمیدونم با این زمان های طولانی چیکار کنم؟ دارم فکر میکنم که یک قرن پیش چقدر خوشبخت بودم. اما حالا... منم و هزار شالیزار فاصله.
سکانس سوم (باید هر جور شده احساس دلتنگیمو از بین ببرم وگرنه...)
دارم فکر میکنم چقدر خوبه اگه همیشه (حتی الان که دارم از دلتنگی برات دیوونه میشم) جنبه های مثبت یک پدیده رو در نظر بگیرم. تو قشنگ ترین پدیده زندگی من بودی و هستی و خواهی بود.
سکانس چهارم
من چقدر خوشبختم که توی زندگیم فرشته ای مثل تو هست... یک دوست وافعی. هر بار که رفتارهای روزانه ات رو مرور میکنم (من همیشه به تو فکر میکنم) میبینم، چقدر تو خاص هستی! خاص و دوست داشتنی.
سکانس پنجم (لطفا این سکانس رو با لهجه بارون بخون)
چرا وقتی با تو بد صحبت میکنم، با من خوب رفتار میکنی؟ اینجوری من دچار عذاب وجدان میشم. چرا همیشه سعی میکنی من خوشحال باشم، حتی وقتی که ناراحتت میکنم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ داره از نگاهم بارون میباره، برای تو، برای...
سکانس ششم (میخوام یه اعتراف کنم)
میدونم نیازی به اعتراف نیست. تو خودت از همون اول دنیا به این حقیقت پی بردی... و اما اعتراف سبز من: فقط وقتی تو کنارم هستی، من خوشحالم. اینو میگن: عشق واقعی در یک دهکده کوچک جهانی!
سکانس هفتم (وقتی به تو فکر میکنم، شعر دست از سرم برنمیداره!)
من مطمئنم یکی از همین روزهای خدا، فاصله هزار شالیزاری بین من و تو، میشه یک شالیزار. من قدم میذارم توی هوای سبز و می ایستم روبروی لبخند همیشه مهربونت و میگم: امروز 300 سال، قبل از 1387 ِ ! من و تو، توی یک غروب ساده و بارونی، بی دغدغه ترافیک و ... عاشق هم میشیم، زیبای من!!!
سکانس هشتم (خواهش میکنم این سکانس رو هیچ وقت فراموش نکن، ممنونم)
هزار بار دوسِت دارم!
عجیب دلم برات تنگ شده!
سکانس دوم
امروز تقریبا یک قرنه که تو رو ندیدم! من نمیدونم با این زمان های طولانی چیکار کنم؟ دارم فکر میکنم که یک قرن پیش چقدر خوشبخت بودم. اما حالا... منم و هزار شالیزار فاصله.
سکانس سوم (باید هر جور شده احساس دلتنگیمو از بین ببرم وگرنه...)
دارم فکر میکنم چقدر خوبه اگه همیشه (حتی الان که دارم از دلتنگی برات دیوونه میشم) جنبه های مثبت یک پدیده رو در نظر بگیرم. تو قشنگ ترین پدیده زندگی من بودی و هستی و خواهی بود.
سکانس چهارم
من چقدر خوشبختم که توی زندگیم فرشته ای مثل تو هست... یک دوست وافعی. هر بار که رفتارهای روزانه ات رو مرور میکنم (من همیشه به تو فکر میکنم) میبینم، چقدر تو خاص هستی! خاص و دوست داشتنی.
سکانس پنجم (لطفا این سکانس رو با لهجه بارون بخون)
چرا وقتی با تو بد صحبت میکنم، با من خوب رفتار میکنی؟ اینجوری من دچار عذاب وجدان میشم. چرا همیشه سعی میکنی من خوشحال باشم، حتی وقتی که ناراحتت میکنم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ داره از نگاهم بارون میباره، برای تو، برای...
سکانس ششم (میخوام یه اعتراف کنم)
میدونم نیازی به اعتراف نیست. تو خودت از همون اول دنیا به این حقیقت پی بردی... و اما اعتراف سبز من: فقط وقتی تو کنارم هستی، من خوشحالم. اینو میگن: عشق واقعی در یک دهکده کوچک جهانی!
سکانس هفتم (وقتی به تو فکر میکنم، شعر دست از سرم برنمیداره!)
من مطمئنم یکی از همین روزهای خدا، فاصله هزار شالیزاری بین من و تو، میشه یک شالیزار. من قدم میذارم توی هوای سبز و می ایستم روبروی لبخند همیشه مهربونت و میگم: امروز 300 سال، قبل از 1387 ِ ! من و تو، توی یک غروب ساده و بارونی، بی دغدغه ترافیک و ... عاشق هم میشیم، زیبای من!!!
سکانس هشتم (خواهش میکنم این سکانس رو هیچ وقت فراموش نکن، ممنونم)
هزار بار دوسِت دارم!
نویسنده » NoBoDY . ساعت 12:0 عصر روز سه شنبه 87 فروردین 13