سکانس اول
دارم توی خیابون راه میرم. توی خیابون که نه، توی خلا یا خلسه ای ناخوشایند. این روزها بی تو بودن، تمام انرژیمو ازم گرفته.
سکانس دوم (این سکانس رو دارم 30 دقیقه و 22 ثانیه بعد از سکانس اول مینویسم... من و تو به ندرت اتفاق می افتیم!)
همه درختا میدونن در طول این قرن هایی که تنهایی توی تار و پود لحظه هاشون جا خوش کرده، من و تو به ندرت اتفاق می افتیم. هیچ کس مثل ما نیست: یکی متوقع و کم صبر و بهانه گیر، اون یکی مهربون و صبور و دوست داشتنی ترین. این واژه "دوست داشتنی ترین" رو درخت پشت پنجره آشنا هم در مورد تو به کار میبره و من به اندازه تمام برگ های سبزش حسودیم میشه. لطفاً از این لحظه به بعد طوری به جاده زندگی وارد شو که درخت آشنا تو رو نبینه (ببین! میدونم که دوستمه، اما دلم نمیخواد غیر از من، کسی واژه "دوست داشتنی ترین" رو در مورد تو به کار ببره!)
سکانس سوم
من خیلی به تو و به حرفات فک میکنم. کاشکی الان اینجا، روبروم نشسته بودی و به حرفام گوش میکردی. اشکالی نداره. میتونی این خطها رو بخونی (فقط لطفا رنگ لهجم رو فراموش نکن: آبی آسمونی خیس!)
سکانس چهارم
دارم ثانیه ثانیه های خاطره با تو بودن رو مرور میکنم، نفس میکشم و این روزها که بدون تو داره انرژیم تموم میشه، وقتی به خنده های گرمت فک میکنم، یکمی توان از دست رفتم رو بدست میارم و دلبسته تر میشم، حتی وقتی خیلی از هم دوریم (مثل این روزای قرن نما) من بیشتر دلبسته ات میشم!
سکانس پنجم (نمیدونم چرا این بارون دست از سرم برنمیداره!)
در حال حاضر فقط یه آرزو دارم و این آرزو تمام زندگیمو در بر گرفته. من با دیگران میخندم، کار میکنم، خرید میکنم، اما تمام این لحظه ها فقط به یه آرزوم فک میکنم: یه بار دیگه ببینمت!
سکانس ششم (بارون تمام کلمه ها رو پُر کرده)
توی این شلوغی بی وقفه سکوت و تنهایی و دلتنگی شدیدم، دوسِت دارم!
دارم توی خیابون راه میرم. توی خیابون که نه، توی خلا یا خلسه ای ناخوشایند. این روزها بی تو بودن، تمام انرژیمو ازم گرفته.
سکانس دوم (این سکانس رو دارم 30 دقیقه و 22 ثانیه بعد از سکانس اول مینویسم... من و تو به ندرت اتفاق می افتیم!)
همه درختا میدونن در طول این قرن هایی که تنهایی توی تار و پود لحظه هاشون جا خوش کرده، من و تو به ندرت اتفاق می افتیم. هیچ کس مثل ما نیست: یکی متوقع و کم صبر و بهانه گیر، اون یکی مهربون و صبور و دوست داشتنی ترین. این واژه "دوست داشتنی ترین" رو درخت پشت پنجره آشنا هم در مورد تو به کار میبره و من به اندازه تمام برگ های سبزش حسودیم میشه. لطفاً از این لحظه به بعد طوری به جاده زندگی وارد شو که درخت آشنا تو رو نبینه (ببین! میدونم که دوستمه، اما دلم نمیخواد غیر از من، کسی واژه "دوست داشتنی ترین" رو در مورد تو به کار ببره!)
سکانس سوم
من خیلی به تو و به حرفات فک میکنم. کاشکی الان اینجا، روبروم نشسته بودی و به حرفام گوش میکردی. اشکالی نداره. میتونی این خطها رو بخونی (فقط لطفا رنگ لهجم رو فراموش نکن: آبی آسمونی خیس!)
سکانس چهارم
دارم ثانیه ثانیه های خاطره با تو بودن رو مرور میکنم، نفس میکشم و این روزها که بدون تو داره انرژیم تموم میشه، وقتی به خنده های گرمت فک میکنم، یکمی توان از دست رفتم رو بدست میارم و دلبسته تر میشم، حتی وقتی خیلی از هم دوریم (مثل این روزای قرن نما) من بیشتر دلبسته ات میشم!
سکانس پنجم (نمیدونم چرا این بارون دست از سرم برنمیداره!)
در حال حاضر فقط یه آرزو دارم و این آرزو تمام زندگیمو در بر گرفته. من با دیگران میخندم، کار میکنم، خرید میکنم، اما تمام این لحظه ها فقط به یه آرزوم فک میکنم: یه بار دیگه ببینمت!
سکانس ششم (بارون تمام کلمه ها رو پُر کرده)
توی این شلوغی بی وقفه سکوت و تنهایی و دلتنگی شدیدم، دوسِت دارم!
نویسنده » NoBoDY . ساعت 4:41 عصر روز چهارشنبه 87 آبان 22