سکانس اول (امروز به دهه 90 (!) زندگیم قدم گذاشتم!)
تقریبا همه چیز مث گذشته اس! هنوزم عاشقتم! هنوزم کنار تو، بچه میشم! توی این قرن های طولانی، دوست ترینم بودی! محکم ترین پشتوانه (البته بعد از خدای بزرگ)! خیلی جالبه! تو سن نود سالگی هم خودمو در برابر تو بچه احساس میکنم! هنوزم عاشق نقاشی کردنم! حالا خوب درک میکنم که توی این همه سال احساساتم هیچ تغییری نکردن! هنوزم احساساتم آبی آسمونین!
سکانس دوم (Welcome to My KingDom!)
"... و پاییز می آید به استقبال این روزهای..."
نشستم توی اتاق 3x4 ام که با دستای تاریکی دو سلام فاصله داره! درختای این دور و بر، به عطسه های پاییز خیلی خیلی حساسن! درخت پشت پنجره آشنا رو جا گذاشتم توی روزهای دور! نمیتونست کنار بیاد با این روزگار بلند...! با سونامی تنهایی و سکوت!
سکانس سوم (LoneLineSs is My Best FrienD!)
به خودم میگم: بیخیال نوشتن! بیخیال کشیدن! بیخیال تو...! بیخیال توی بیخیال! ... عزیزم! هیچ اتفاقی نمیفته! همونطور که تا امروز نیفتاده! اگه من بیخیال تو بشم، اگه تو خودت رو از من دریغ کنی، اگه من به دریغ کردن های تو لج کنم و بیخیالت شم (حتی به ظاهر!)، اگه... اگه... و اگه هزار تا اگه دیگه جا خوش کنه توی زندگیمون، هیچ اتفاقی نمیفته برای درختای این دور و بر که به عطسه های پاییز خیلی خیلی حساسن! فقط من پیرتر میشم توی یه اتاق 3x4 ، فقط تو پیر میشی توی... فقط غیر منتظرتر از دوست داشتنمون، مرگ سلام میکنه به یه لحظه! فقط توی قرن های آینده یه حسرت توی دل تو و یه داغ توی دل من میمونه تا هزار بار به دنیا اومدن و رفتنمون! من نمیدونم بار دیگه که دنیا بیایم لبخند گرم تو، کجای زندگی من پرسه میزنه. تو نمیدونی که توی دنیاهای بعد، من کجای کدوم ثانیه بودنت وایسادم!
سکانس چهارم (Can you Hear Me!?)
تو که میدونی من چقدر دوسِت دارم! تو که میدونی من تو رو... بگذریم! تو که میدونی؟!
Come on!
پس حرف حساب بهانه هات چیه؟!
سکانس پنجم (What!?)
بگذریم عزیزم! سلام منو به روزهای نیومدنت برسون! روی خوش طعم لج بازی هات رو ببوس! غرور من هم سلام بلند بلند میرسونه! وعده دیدارمون باشه راس ساعت پشیمونی بیچاره!!!
سکانس ششم (Never MinD!)
منتظر نشستم تا تو بیای و من همین اول سال 90 زندگیم، برای همیشه جوون شم! ولی انگار حتی تولدم... خب... بیخیال!
سکانس هفتم
"بی شک او بی من هم خواهد زیست
من نیز بی او به یقین خواهم زیست
لیک در این میان
زندگی
این خود زندگیست که لب چشمه
عطشناک میماند..." (واراند)
تقریبا همه چیز مث گذشته اس! هنوزم عاشقتم! هنوزم کنار تو، بچه میشم! توی این قرن های طولانی، دوست ترینم بودی! محکم ترین پشتوانه (البته بعد از خدای بزرگ)! خیلی جالبه! تو سن نود سالگی هم خودمو در برابر تو بچه احساس میکنم! هنوزم عاشق نقاشی کردنم! حالا خوب درک میکنم که توی این همه سال احساساتم هیچ تغییری نکردن! هنوزم احساساتم آبی آسمونین!
سکانس دوم (Welcome to My KingDom!)
"... و پاییز می آید به استقبال این روزهای..."
نشستم توی اتاق 3x4 ام که با دستای تاریکی دو سلام فاصله داره! درختای این دور و بر، به عطسه های پاییز خیلی خیلی حساسن! درخت پشت پنجره آشنا رو جا گذاشتم توی روزهای دور! نمیتونست کنار بیاد با این روزگار بلند...! با سونامی تنهایی و سکوت!
سکانس سوم (LoneLineSs is My Best FrienD!)
به خودم میگم: بیخیال نوشتن! بیخیال کشیدن! بیخیال تو...! بیخیال توی بیخیال! ... عزیزم! هیچ اتفاقی نمیفته! همونطور که تا امروز نیفتاده! اگه من بیخیال تو بشم، اگه تو خودت رو از من دریغ کنی، اگه من به دریغ کردن های تو لج کنم و بیخیالت شم (حتی به ظاهر!)، اگه... اگه... و اگه هزار تا اگه دیگه جا خوش کنه توی زندگیمون، هیچ اتفاقی نمیفته برای درختای این دور و بر که به عطسه های پاییز خیلی خیلی حساسن! فقط من پیرتر میشم توی یه اتاق 3x4 ، فقط تو پیر میشی توی... فقط غیر منتظرتر از دوست داشتنمون، مرگ سلام میکنه به یه لحظه! فقط توی قرن های آینده یه حسرت توی دل تو و یه داغ توی دل من میمونه تا هزار بار به دنیا اومدن و رفتنمون! من نمیدونم بار دیگه که دنیا بیایم لبخند گرم تو، کجای زندگی من پرسه میزنه. تو نمیدونی که توی دنیاهای بعد، من کجای کدوم ثانیه بودنت وایسادم!
سکانس چهارم (Can you Hear Me!?)
تو که میدونی من چقدر دوسِت دارم! تو که میدونی من تو رو... بگذریم! تو که میدونی؟!
Come on!
پس حرف حساب بهانه هات چیه؟!
سکانس پنجم (What!?)
بگذریم عزیزم! سلام منو به روزهای نیومدنت برسون! روی خوش طعم لج بازی هات رو ببوس! غرور من هم سلام بلند بلند میرسونه! وعده دیدارمون باشه راس ساعت پشیمونی بیچاره!!!
سکانس ششم (Never MinD!)
منتظر نشستم تا تو بیای و من همین اول سال 90 زندگیم، برای همیشه جوون شم! ولی انگار حتی تولدم... خب... بیخیال!
سکانس هفتم
"بی شک او بی من هم خواهد زیست
من نیز بی او به یقین خواهم زیست
لیک در این میان
زندگی
این خود زندگیست که لب چشمه
عطشناک میماند..." (واراند)
نویسنده » NoBoDY . ساعت 7:0 عصر روز دوشنبه 87 آذر 4