سفارش تبلیغ
صبا ویژن







درباره نویسنده
سکانس های بی مخاطب! - سکانس های من
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
سکانس های بی مخاطب! - سکانس های من


لوگوی دوستان

وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :9685
بازدید امروز : 2
 RSS 
سکانس اول (دیگه از خیر ضمیر دوم شخص مفرد گذشتم!)
من تمام سعی خودمو کردم تا به مخاطب این صفحه بگم که دوسِش دارم ولی...

سکانس دوم
این روزا که توی چارچوب سکوت نشستم و خیره موندم به سمت انتقاد... این روزا که بی پروایی داره امانم رو میبره از درون... این روزا که من بدم اومده از ارتباط برقرار کردن با تمام موجودات دنیا... این روزا که رو انداز بهانه، روی حرفام کشیدم... دیگه هیچ وقت با هیچ مخاطبی کاری ندارم! هیچ وقت!

سکانس سوم (من فقط دارم از ضمیر سوم شخص مفرد استفاده میکنم!)
من نمیتونم روزگار رو برای خودم اینطور تعریف کنم: نسیمی میاد از لحظه های دور، من خودم رو فراموش میکنم، دلبسته میشم، اون میفهمه، مهربونی میکنه، مهربونی میکنه، و توی یه سکانس حساس که دلبستگی جا خوش میکنه توی تار و پود لحظه های من... اون میره و فرار میکنه از حقیقت، از خاطره، از دلتنگی و ... درخت پشت پنجره آشنا پیش میره تا مرز پیر شدن زودهنگام! من از این تعریف روزگار که لهجه غروب داره و طعم بارون، بدم میاد. من از دست این لحظه پر از بی تابی، از این ترک کردن های غیر منتطقی، خرد شدم و خسته!

سکانس چهارم
پرم از واژه های پریشون احساس، اشباع شدم از اندیشه های سبز طوفان زده. مث همیشه شعر داره از سر و کول ذهنم بالا میره:
"بس است چله نشستن، گذشت فصل صبوری... این بغض ناخوش احوال حتماً دلیل دارد..."
دیوارها تو رو فریاد میزنن و من (با عجله) خاطراتت رو از پنجره بیرون میریزم...! یه لحظه تو رو دیدم و نگاهم، سالها، زندونی جزیره پنجره ها شد...!
این شعر های سر به هوا، دست از سرم بر نمیدارن، هرگز! میدونم که امروز تا همیشه شاعرتر میشم. میدونم که دیگه بارون میشه همسایه دیوار به دیوار بالشم. میدونم که سکوت میشه موسیقی ممتد روزها و لحظه هام (بهتره این "میشه" ها رو "شده" کنم!) اما اشکالی نداره. البته اشکال داره ولی کاری از دست من و درخت پشت پنجره آشنا و این سکانس های خیس، برنمیاد. من دیگه هیچ وقت خودم رو هزار بار با این واژه ها زخمی نمیکنم تا...

سکانس پنجم
من دارم به سمت خودم میرم، به سمت اراده. دیگه بیخیال دلتنگی، که به گوشه ی تنهایی میکشونمش به زور. من هستم و من و جاده ای رو به آفتاب و امید.

سکانس ششم
من خیلی دوسِش داشتم و ... و ... دارم (!) تا همیشه دنیا!



نویسنده » NoBoDY . ساعت 1:21 صبح روز دوشنبه 88 تیر 22