سفارش تبلیغ
صبا ویژن







درباره نویسنده
فریادی از جنس مهربونی! - سکانس های من
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
فریادی از جنس مهربونی! - سکانس های من


لوگوی دوستان

وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :9683
بازدید امروز : 0
 RSS 

سکانس اول (این یه سکانس کوتاه و 12 کلمه ایه)
این چند قطره بارون، هدیه من به تو که ساده زندگی میکنی.

سکانس دوم (توضیح لازم نیس)
یک ربع مونده تا سرریز شم از...! کفشامو میپوشم. همون کفشایی که از جنس پاییزن. تو لباسای گرم و لطیف خیالم غرق میشم. میرم و به همنشینی دوباره پنجره رو به خیابون آشنا. وقت آشتی با کاغذهای بی تابه که هر روز سعی میکنم اشتیاقشون رو برای خط خطی شدن نادیده بگیرم! من مقاومت میکنم تا خط خطی نکنم، اما پاییز نمیذاره مقاوم بمونم. تسلیم میشم و خوشحال. خوشحال میشم از این تسلیم ناخواسته!

سکانس سوم (میخوام انتظار در وجودت فوران کنه)
رازی در تار و پود وجودم جا خوش کرده که میخوام عذرش رو بخوام تا دیگه راز نباشه. اما قبل از افشای اون، بذار یه سکانس دیگه بنویسم. به انتظارش می ارزه. باور کن!

سکانس چهارم (خواهش میکنم یه لحظه از فکر راز بیا بیرون و به این سکانس توجه کن. خواهش میکنم. ممنون)
نادیده گرفتن مهربونی، خیلی بده (بدتر از کتاب نخوندن) و بدتر از اون، تظاهر نادیده گرفتن مهربونیه. این که یه نفر، به شیوه خودش (روی این سه کلمه تمرکز کن: به شیوه خودش) مهربونی میکنه و تو اون رو نادیده میگیری و یا تظاهر به این کار میکنی، خیلی بده. حتی خورشید هم تاب دیدنش رو نداره. دیروز داشتم با درخت روبروی پنجره رو به خیابون آشنا (همون که امروز یکی از برگهای خوش رنگش افتاد و منو برای یک ساعت درگیر خودش کرد) صحبت میکردم. در این مورد با هم توافق داشتیم که: حتما ضرورت نداره که همه انسان ها، با خنده و صحبت و شوخی و ... مهربونیشون رو ابراز کنن. خیلی وقتا سکوت، فریادی از جنس مهربونی رو دربرداره. سکوت. فقط یک نمونه از هزاران هزار نوع مهربونیه. خوب فکر کن... ببین چند بار با همچین مهربونی ای روبرو شدی و قضاوت اشتباه کردی و نادیده گرفتی و تظاهر به نادیده گرفتن کردی؟!

سکانس پنجم (!)
این سطرها واقعا نیاز به مکث دارن، حالا بهتر شد. یک نفس عمیق میکشم. رازی رو که میخوام با تو در میون بذارم خیلی مهمه. مهمتر از برگ خوش رنگی که امروز از درخت جلوی پنجره افتاد (و منو برای یک ساعت درگیر خودش کرد) دوسِت دارم! تویی که این سطرها مهمون چشمات شدن، ناخودآگاه!



نویسنده » NoBoDY . ساعت 7:0 عصر روز دوشنبه 87 مهر 1