سفارش تبلیغ
صبا ویژن







درباره نویسنده
NoBoDY - سکانس های من
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
NoBoDY - سکانس های من


لوگوی دوستان

وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :9839
بازدید امروز : 3
 RSS 
سکانس اول
لحظه های شرجی مرداد دارن رو به روی روزگار انتظار من رژه میرن. روزمرگیم رو تکیه دادم به دیوار کوتاه تراس خونه! با تمام وجودم متمرکز شدم روی ته مونده های لبخند شرجی و بی دریغ تو، که ماسیدن توو هر جای ذهنم! خودت میدونی این سکانس ها، زائیده چه جمله ای هستن! میدونی! مگه نه؟!

سکانس دوم
یه درد شدید، جا خوش کرده توو بند بند استخون های تنم. یه حفره پررنگ، مهمون ناخونده گوشه راست قلبم شده. حضورشون رو احساس میکنم: حضور درد و خالی بودن بخشی از بدنم رو! خودت میدونی این سکانس ها، زائیده چه جمله ای هستن! میدونی! مگه نه؟!

سکانس سوم
این روزا دارم زیادی خط خطی میکنم. چی از این بهتر؟ از این به بعد، خط خطی میشه کار ثابتم! دیگه میخوام بکِشم و بکِشم و بکِشم! خودت میدونی این سکانس ها، زائیده چه جمله ای هستن! میدونی! مگه نه؟!

سکانس چهارم
دیروز چنتا پنجره تمام قد رو جایگزین دیوارای خونه کردم! میخوام تمام رفت و آمدهای جاده روو به روو رو زیر نظر داشته باشم! دیگه حتی حساب افتادن یه برگ از درخت پشت پنجره آشنا رو هم دارم. میز تحریرم رو گذاشتم رو به روی یکی از این دیوارهای شیشه ای. هر یه خطی که میکشم، سرمو بلند میکنم و به اون سمت دیوار نگاه میکنم. میترسم تو فاصله یه خطی که میکشم، سعادت دیدن تو رو از دست بدم! میترسم سرم به کشیدن گرم شه و تو بیای و من متوجه نشم! اما... هنوز که غرق شدم لا به لای این همه نقاشی، تو هنوز نیومدی!

سکانس پنجم
خودت خوب میدونی این سکانس های پراکنده، زائیده چه جمله ای هستن: دلم واست تنگ شده، شدید! شدیدتر از تموم بارونایی که دارن به دیوارهای شیشه ای میکوبن! این انتظارهای سکانس به سکانس دارن میشن هزار سکانس، ناخودآگاه!!!

سکانس ششم
نمیدونم چرا اون درد و حفره های سکانس های بالا، دارن عمیق تر میشن! عمیق تر از دلتنگی هایی که تموم سعیم رو کردم تا پنهون نگهشون دارم! این روزا کجایی تو؟! تویی که انتظار دیدنت داره منو به سمت بارون میکشونه! تویی که فقط حضور خوش طعمت، درد و حفره ناخونده رو محو میکنه از تموم بدنم!



نویسنده » NoBoDY . ساعت 1:28 صبح روز چهارشنبه 88 مرداد 28


سکانس اول (دیگه از خیر ضمیر دوم شخص مفرد گذشتم!)
من تمام سعی خودمو کردم تا به مخاطب این صفحه بگم که دوسِش دارم ولی...

سکانس دوم
این روزا که توی چارچوب سکوت نشستم و خیره موندم به سمت انتقاد... این روزا که بی پروایی داره امانم رو میبره از درون... این روزا که من بدم اومده از ارتباط برقرار کردن با تمام موجودات دنیا... این روزا که رو انداز بهانه، روی حرفام کشیدم... دیگه هیچ وقت با هیچ مخاطبی کاری ندارم! هیچ وقت!

سکانس سوم (من فقط دارم از ضمیر سوم شخص مفرد استفاده میکنم!)
من نمیتونم روزگار رو برای خودم اینطور تعریف کنم: نسیمی میاد از لحظه های دور، من خودم رو فراموش میکنم، دلبسته میشم، اون میفهمه، مهربونی میکنه، مهربونی میکنه، و توی یه سکانس حساس که دلبستگی جا خوش میکنه توی تار و پود لحظه های من... اون میره و فرار میکنه از حقیقت، از خاطره، از دلتنگی و ... درخت پشت پنجره آشنا پیش میره تا مرز پیر شدن زودهنگام! من از این تعریف روزگار که لهجه غروب داره و طعم بارون، بدم میاد. من از دست این لحظه پر از بی تابی، از این ترک کردن های غیر منتطقی، خرد شدم و خسته!

سکانس چهارم
پرم از واژه های پریشون احساس، اشباع شدم از اندیشه های سبز طوفان زده. مث همیشه شعر داره از سر و کول ذهنم بالا میره:
"بس است چله نشستن، گذشت فصل صبوری... این بغض ناخوش احوال حتماً دلیل دارد..."
دیوارها تو رو فریاد میزنن و من (با عجله) خاطراتت رو از پنجره بیرون میریزم...! یه لحظه تو رو دیدم و نگاهم، سالها، زندونی جزیره پنجره ها شد...!
این شعر های سر به هوا، دست از سرم بر نمیدارن، هرگز! میدونم که امروز تا همیشه شاعرتر میشم. میدونم که دیگه بارون میشه همسایه دیوار به دیوار بالشم. میدونم که سکوت میشه موسیقی ممتد روزها و لحظه هام (بهتره این "میشه" ها رو "شده" کنم!) اما اشکالی نداره. البته اشکال داره ولی کاری از دست من و درخت پشت پنجره آشنا و این سکانس های خیس، برنمیاد. من دیگه هیچ وقت خودم رو هزار بار با این واژه ها زخمی نمیکنم تا...

سکانس پنجم
من دارم به سمت خودم میرم، به سمت اراده. دیگه بیخیال دلتنگی، که به گوشه ی تنهایی میکشونمش به زور. من هستم و من و جاده ای رو به آفتاب و امید.

سکانس ششم
من خیلی دوسِش داشتم و ... و ... دارم (!) تا همیشه دنیا!



نویسنده » NoBoDY . ساعت 1:21 صبح روز دوشنبه 88 تیر 22


سکانس اول (UnFortunately, U Don"t Know!?)
خودت خبر نداری عزیزم! اصلا خبر نداری! یعنی فرصت نداشتی که خبردار شی. اونقدر خودت رو در فضای بدون من غرق کردی که دیگه فرصت نشد خبرت کنم!

سکانس دوم (It"s Not My FaulT!)
بهتره این بی خبری رو گردن هیچ کس نندازیم. زندگیه دیگه! کاریش نمیشه کرد. یعنی ... یعنی میشه کرد اما تو نخواستی! تو نخواستی خورشید به روزگارمون حسادت کنه! تو نخواستی دلم برات تنگ شه، هر روز! مطمئن باش از امروز تا همیشه:
It"s a LonG way From Me to You!

سکانس سوم
من دوس دارم پرواز کنم تو این روزای قحطی بال! تو این روزایی که آدما، حتی خیال پرواز با دستاشون رو با خنده های عصبی، فراری میدن! من دوست دارم پرواز کنم تو تیک تاک های خوش طعم! چه دنیا بخواد چه نخواد، چه تو بخوای چه نخوای، من دارم میرم به سمت واقعیت! به سمت...

سکانس چهارم (A Few Days ago, I had SMS From My Pen PaL.)
در جواب سکانس هام نوشته بود: "مهم تو هستی...! کافیه لبخندی باشه تا با اون دنیای درون و بیرونت رو به رنگی که میخوای دربیاری و تنها با همون یه لبخند سرزمین آرزوهات رو بسازی...!"

سکانس پنجم (I agree with These BeautiFul Sentences!)
این جمله ها منو بردن تا سکانس های اراده! تا سکانس های لبخندهای بی اراده!!!

سکانس ششم (By The way)
خبر نداری که آزاد شدم از قفس وابستگی به ... بگذریم!

سکانس هفتم
Thank you My Best FrienD, My Pen PaL!?



نویسنده » NoBoDY . ساعت 1:33 عصر روز شنبه 87 اسفند 17


سکانس اول
من نمیدونم فلسفه دوستی ما انسانها با هم چیه؟! شاید...! ما انسانها با هم دوس میشیم تا همدیگه رو تا رسیدن به قدرت کمک کنیم. با هم دوس میشیم تا طرف مقابلمونو شاد کنیم و خودمون هم شادی رو مزه مزه کنیم. دوس میشیم تا تنهایی همدیگه رو فراری بدیم. ما ...!

سکانس دوم
من نمیدونم فلسفه دوستی من و تو چیه؟! من همش باید به نبودنت فک کنم! تمام وجودمو مزه تنهایی گرفته! دیگه نمیدونم شادی چه طعمی داره! من هر روزم رو با تکرار کلمه های مثبت شروع میکنم. با این کار یه احساس خوبی تو رگهام وول میخوره! اما... فقط کافیه به فضای خالی نبودنت فک کنم. دیگه خبری از اون احساس خوشایند نیس که نیس! ... لطفا فلسفه دوستی بین خودمون رو برای من تعریف کن! لطفا! تو چه جوری میتونی بدون من زندگی کنی؟! تویی که 7 قرن پیش میگفتی "دوسِت دارم". تویی که با مهربونیات به من نشون میدادی که برات ارزش دارم. حالا فلسفه این تنهایی و دلتنگی و ... چیه؟

سکانس سوم
این کمبود خواسته یا ناخواستتو ترجمه کن برام، شاید افسردگی دست از سرم برداره. من این شهر شلوغ غربت زده رو نمیخوام. این پله های پیشرفت رو دوس ندارم. دارم با پرنده ها و درختا بیگانه میشم! این بیگانگی بزرگترین فاجعه زندگیمه (البته، بعد از فاجعه کوچ کردن تو!). کاشکی دیر نشه! کاشکی جنون دست از سر نقاشیام برداره، کاشکی!

سکانس چهارم
دلم برای سلام های خوش طعمت تنگ شده، عزیز روزای زندگی! دلم برات تنگ شده، عزیزی که به من تکرار جمله "دوسِت دارم" رو یاد دادی! چرا منو نجات نمیدی از این همه دغدغه؟!!!

سکانس پنجم
میبینی؟! خط به خط سکانس هام لهجه دلتنگی شدید، به خودشون گرفتن! راستی! این نوشته ها رو هنوزم میخونی؟! اگه جوابت "آره" اس، کاری بکن که فلسفه دوستی، قشنگ ترین فلسفه زندگیمون بشه!!!



نویسنده » NoBoDY . ساعت 2:21 عصر روز شنبه 87 بهمن 5


سکانس اول (امروز به دهه 90 (!) زندگیم قدم گذاشتم!)
تقریبا همه چیز مث گذشته اس! هنوزم عاشقتم! هنوزم کنار تو، بچه میشم! توی این قرن های طولانی، دوست ترینم بودی! محکم ترین پشتوانه (البته بعد از خدای بزرگ)! خیلی جالبه! تو سن نود سالگی هم خودمو در برابر تو بچه احساس میکنم! هنوزم عاشق نقاشی کردنم! حالا خوب درک میکنم که توی این همه سال احساساتم هیچ تغییری نکردن! هنوزم احساساتم آبی آسمونین!

سکانس دوم (Welcome to My KingDom!)
"... و پاییز می آید به استقبال این روزهای..."
نشستم توی اتاق 3x4 ام که با دستای تاریکی دو سلام فاصله داره! درختای این دور و بر، به عطسه های پاییز خیلی خیلی حساسن! درخت پشت پنجره آشنا رو جا گذاشتم توی روزهای دور! نمیتونست کنار بیاد با این روزگار بلند...! با سونامی تنهایی و سکوت!

سکانس سوم (LoneLineSs is My Best FrienD!)
به خودم میگم: بیخیال نوشتن! بیخیال کشیدن! بیخیال تو...! بیخیال توی بیخیال! ... عزیزم! هیچ اتفاقی نمیفته! همونطور که تا امروز نیفتاده! اگه من بیخیال تو بشم، اگه تو خودت رو از من دریغ کنی، اگه من به دریغ کردن های تو لج کنم و بیخیالت شم (حتی به ظاهر!)، اگه... اگه... و اگه هزار تا اگه دیگه جا خوش کنه توی زندگیمون، هیچ اتفاقی نمیفته برای درختای این دور و بر که به عطسه های پاییز خیلی خیلی حساسن! فقط من پیرتر میشم توی یه اتاق 3x4 ، فقط تو پیر میشی توی... فقط غیر منتظرتر از دوست داشتنمون، مرگ سلام میکنه به یه لحظه! فقط توی قرن های آینده یه حسرت توی دل تو و یه داغ توی دل من میمونه تا هزار بار به دنیا اومدن و رفتنمون! من نمیدونم بار دیگه که دنیا بیایم لبخند گرم تو، کجای زندگی من پرسه میزنه. تو نمیدونی که توی دنیاهای بعد، من کجای کدوم ثانیه بودنت وایسادم!

سکانس چهارم (Can you Hear Me!?)
تو که میدونی من چقدر دوسِت دارم! تو که میدونی من تو رو... بگذریم! تو که میدونی؟!
Come on!
پس حرف حساب بهانه هات چیه؟!

سکانس پنجم (What!?)
بگذریم عزیزم! سلام منو به روزهای نیومدنت برسون! روی خوش طعم لج بازی هات رو ببوس! غرور من هم سلام بلند بلند میرسونه! وعده دیدارمون باشه راس ساعت پشیمونی بیچاره!!!

سکانس ششم (Never MinD!)
منتظر نشستم تا تو بیای و من همین اول سال 90 زندگیم، برای همیشه جوون شم! ولی انگار حتی تولدم... خب... بیخیال!

سکانس هفتم
"بی شک او بی من هم خواهد زیست
من نیز بی او به یقین خواهم زیست
لیک در این میان
زندگی
این خود زندگیست که لب چشمه
عطشناک میماند..." (واراند)



نویسنده » NoBoDY . ساعت 7:0 عصر روز دوشنبه 87 آذر 4


سکانس اول
دارم توی خیابون راه میرم. توی خیابون که نه، توی خلا یا خلسه ای ناخوشایند. این روزها بی تو بودن، تمام انرژیمو ازم گرفته.

سکانس دوم (این سکانس رو دارم 30 دقیقه و 22 ثانیه بعد از سکانس اول مینویسم... من و تو به ندرت اتفاق می افتیم!)
همه درختا میدونن در طول این قرن هایی که تنهایی توی تار و پود لحظه هاشون جا خوش کرده، من و تو به ندرت اتفاق می افتیم. هیچ کس مثل ما نیست: یکی متوقع و کم صبر و بهانه گیر، اون یکی مهربون و صبور و دوست داشتنی ترین. این واژه "دوست داشتنی ترین" رو درخت پشت پنجره آشنا هم در مورد تو به کار میبره و من به اندازه تمام برگ های سبزش حسودیم میشه. لطفاً از این لحظه به بعد طوری به جاده زندگی وارد شو که درخت آشنا تو رو نبینه (ببین! میدونم که دوستمه، اما دلم نمیخواد غیر از من، کسی واژه "دوست داشتنی ترین" رو در مورد تو به کار ببره!)

سکانس سوم
من خیلی به تو و به حرفات فک میکنم. کاشکی الان اینجا، روبروم نشسته بودی و به حرفام گوش میکردی. اشکالی نداره. میتونی این خطها رو بخونی (فقط لطفا رنگ لهجم رو فراموش نکن: آبی آسمونی خیس!)

سکانس چهارم
دارم ثانیه ثانیه های خاطره با تو بودن رو مرور میکنم، نفس میکشم و این روزها که بدون تو داره انرژیم تموم میشه، وقتی به خنده های گرمت فک میکنم، یکمی توان از دست رفتم رو بدست میارم و دلبسته تر میشم، حتی وقتی خیلی از هم دوریم (مثل این روزای قرن نما) من بیشتر دلبسته ات میشم!

سکانس پنجم (نمیدونم چرا این بارون دست از سرم برنمیداره!)
در حال حاضر فقط یه آرزو دارم و این آرزو تمام زندگیمو در بر گرفته. من با دیگران میخندم، کار میکنم، خرید میکنم، اما تمام این لحظه ها فقط به یه آرزوم فک میکنم: یه بار دیگه ببینمت!

سکانس ششم (بارون تمام کلمه ها رو پُر کرده)
توی این شلوغی بی وقفه سکوت و تنهایی و دلتنگی شدیدم، دوسِت دارم!


نویسنده » NoBoDY . ساعت 4:41 عصر روز چهارشنبه 87 آبان 22


سکانس اول (این یه سکانس کوتاه و 12 کلمه ایه)
این چند قطره بارون، هدیه من به تو که ساده زندگی میکنی.

سکانس دوم (توضیح لازم نیس)
یک ربع مونده تا سرریز شم از...! کفشامو میپوشم. همون کفشایی که از جنس پاییزن. تو لباسای گرم و لطیف خیالم غرق میشم. میرم و به همنشینی دوباره پنجره رو به خیابون آشنا. وقت آشتی با کاغذهای بی تابه که هر روز سعی میکنم اشتیاقشون رو برای خط خطی شدن نادیده بگیرم! من مقاومت میکنم تا خط خطی نکنم، اما پاییز نمیذاره مقاوم بمونم. تسلیم میشم و خوشحال. خوشحال میشم از این تسلیم ناخواسته!

سکانس سوم (میخوام انتظار در وجودت فوران کنه)
رازی در تار و پود وجودم جا خوش کرده که میخوام عذرش رو بخوام تا دیگه راز نباشه. اما قبل از افشای اون، بذار یه سکانس دیگه بنویسم. به انتظارش می ارزه. باور کن!

سکانس چهارم (خواهش میکنم یه لحظه از فکر راز بیا بیرون و به این سکانس توجه کن. خواهش میکنم. ممنون)
نادیده گرفتن مهربونی، خیلی بده (بدتر از کتاب نخوندن) و بدتر از اون، تظاهر نادیده گرفتن مهربونیه. این که یه نفر، به شیوه خودش (روی این سه کلمه تمرکز کن: به شیوه خودش) مهربونی میکنه و تو اون رو نادیده میگیری و یا تظاهر به این کار میکنی، خیلی بده. حتی خورشید هم تاب دیدنش رو نداره. دیروز داشتم با درخت روبروی پنجره رو به خیابون آشنا (همون که امروز یکی از برگهای خوش رنگش افتاد و منو برای یک ساعت درگیر خودش کرد) صحبت میکردم. در این مورد با هم توافق داشتیم که: حتما ضرورت نداره که همه انسان ها، با خنده و صحبت و شوخی و ... مهربونیشون رو ابراز کنن. خیلی وقتا سکوت، فریادی از جنس مهربونی رو دربرداره. سکوت. فقط یک نمونه از هزاران هزار نوع مهربونیه. خوب فکر کن... ببین چند بار با همچین مهربونی ای روبرو شدی و قضاوت اشتباه کردی و نادیده گرفتی و تظاهر به نادیده گرفتن کردی؟!

سکانس پنجم (!)
این سطرها واقعا نیاز به مکث دارن، حالا بهتر شد. یک نفس عمیق میکشم. رازی رو که میخوام با تو در میون بذارم خیلی مهمه. مهمتر از برگ خوش رنگی که امروز از درخت جلوی پنجره افتاد (و منو برای یک ساعت درگیر خودش کرد) دوسِت دارم! تویی که این سطرها مهمون چشمات شدن، ناخودآگاه!



نویسنده » NoBoDY . ساعت 7:0 عصر روز دوشنبه 87 مهر 1


سکانس اول
واقعا این خدا چقدر بزرگه! سریع آرزوهای آدم رو برآورده میکنه! سریع و خوب!

سکانس دوم (بهار یعنی الان!)
نشستم ساکت و ... ساکت. بهار توی نفسهای ثانیه ها جا خوش کرده. میخوام توی این سال تازه از راه رسیده فقط مثبت و امیدوار فکر کنم. اما چکار کنم که تو هنوز نیومدی؟! چکا...؟ تلفنم داره زنگ میزنه...! وااااای! تویی! تویی! من خیلی بچه میشم و زیبا. وقتی به تو فکر میکنم زیبا میشم چه برسه به اینکه با تو صحبت کنم... نمیفهمم چه واکنشی چند لحظه پیش نشون دادم وقتی صدای خوشرنگت رو از اون طرف خط شنیدم! ولی میدونم که طبیعی نبود!

سکانس سوم
من احساس میکنم که دارم توی آسمون سفر میکنم! تو اینجا هستی، برای چند صدم ثانیه (ببین چند صدم ثانیه، زمان خیلی کمیه!!!) اما اشکالی نداره (یعنی اشکال داره اما چاره ای نیست. یادت باشه چاره ای براش پیدا کنی. یادت نره؟؟؟).

سکانس چهارم (امسال سال منه!)
چقدر این خدا بزرگه! تمام آرزوهامو برآورده میکنه، سریع! همه چیز داره خوب پیش میره. من و تو برای چند صدم ثانیه در هفته میتونیم همدیگه رو ببینیم! خیلی خوبه. درخت پشت پنجره آشنا هم دوباره جوون شده و سبز. لهجه زمین و زمان شده آبی آسمونی با طراوت. خدایا هزار مرتبه شکرت.

سکانس پنجم (این سکانس برای روشن شدن حقیقت، خلق شده)
امروز مرغ مینا لب پنجره آشنا نشسته بود و سکانس هامو میخوند. میگه که من منت کشی تورو میکنم!!؟ و اینکه تو به من کم محلی میکنی!؟ ببین! من معذرت میخوام که پرنده اینطور فک میکنه! مث اینکه خوب منظورمو نرسوندم. نمیدونم دلتنگیهای پیاپی باعث این سوء تفاهم شده یا توقع بی نهایت من. این پرنده کوچولو نمیدونه که تو خیلی خیلی به من اهمیت میدی. هیچکس نمیدونه که 99 درصد خواهش ها و توقع هامو با کلمه "چشم" جواب میدی. به جز درخت پشت پنجره آشنا، هیچ درخت و پرنده ای نمیدونه که تو چقدر به من اهمیت میدی. با وجود هزار مشغله ای که داری، تو به من عجیب اهمیت  میدی. تو خیلی خیلی خیلی به من اهمیت میدی و این موضوع به من آرامش میده.

سکانس ششم
لطفا فکری به حال این چند صدم ثانیه ها بکن!

سکانس هفتم
همیشه دوسِت دارم، بهترین نسیم دنیا!!!



نویسنده » NoBoDY . ساعت 9:0 عصر روز چهارشنبه 87 خرداد 1


سکانس اول (یکم، فقط یکم چشام عصبانیَن)
من این سکانس رو دارم واسه خودم مینویسم! لطفا تو نخون! احساساتم تصمیم گرفتن دیگه با آدم خودخواهی مث تو کاری نداشته باشن! تموم!

سکانس دوم (سکانس ها هم میتونن آخرالزمانی باشن)
درخت پشت پنجره آشنا، بیشتر از تو درکم میکنه. واقعا واست متاسفم که یه درخت منو بهتر از تو درکم میکنه! فکر میکنم آخر زمان شده! درختا از آدما دوست تر شدن!!

سکانس سوم
امروز میخوام چند تا حقیقت (منظورم از چند تا، دوتاست) رو فقط واسه خودم بگم. فقط واسه خودم! لطفا تو نخون! همه آدم بزرگا با بچه های کوچیکی هستن که ناخواسته بهشون میگن بزرگ، به همین راحتی! منم یه بچه ام که بدون اینکه جرمی مرتکب شم بهم میگن آدم بزرگ و تو هم از این موضوع سوء استفاده میکنی! تو سوء استفاده میکنی و با من مثل یه کوه رفتار میکنی. من توان تحمل نامهربونی های بی توجیه تو رو ندارم. خب... چون تو رو مخاطب قرار دادم، میتونی یکم از این نوشته ها رو بخونی!

سکانس چهارم (سکانس سوم پر بود از حقیقت اول)
من نمیدونم تو چند تا دوست داری و دوستات چقدر دوسِت دارن. اما این رو میدونم که هیچ کدومشون مثل من نیستن! من دوست خیلی خوبیم واسه تو! یه دوست خیلی خوب! (لطفا حرفامو باور کن. ممنونم) اما... فکر میکنم که تو داری دوستی منو از دست میدی! البته، فکر میکنم! درخت پشت پنجره آشنا، به این موضوع ایمان داره اما من نمیخوام زیر بار این موضوع برم. آخه، دوستی با تو واسم خیلی خیلی مهمه.

سکانس پنجم
تو با من سر ناسازگاری گذاشتی، شدید! و من صبور شدم، عجیب! با حرفات دل ثانیه ها رو میشکنی، چه برسه به دل من! ببین! گوش کن! من دارم سعی میکنم آروم آروم به تو نزدیک شم و تو داری آهسته آهسته منو از دست میدی... آهسته آهسته!

سکانس ششم (این یه سکانس اعترافیه)
میخوام به یه حقیقت اعتراف کنم: تمام این شش سکانس رو واسه این نوشتم که تو بخونی!!! هیچ چیز توی دنیا ارزش دوستی خوب و خالص رو نداره. هیچ چیز! نه پول، نه شهرت، نه هیچ چیز دیگه.

سکانس هفتم
من قدر تو رو میدونم دوست خوبم. اگه دوست داشتی، تو هم قدر منو بدون. مطمئن باش چیزی از دست نمیدی اگه قدرمو بدونی (کاملا مطمئن باش!) ... دوسِت دارم، دوست خوب من!!!


نویسنده » NoBoDY . ساعت 7:8 عصر روز چهارشنبه 87 اردیبهشت 18


سکانس اول (این سکانس رو با لهجه دلتنگی بخون)
عجیب دلم برات تنگ شده!

سکانس دوم
امروز تقریبا یک قرنه که تو رو ندیدم! من نمیدونم با این زمان های طولانی چیکار کنم؟ دارم فکر میکنم که یک قرن پیش چقدر خوشبخت بودم. اما حالا... منم و هزار شالیزار فاصله.

سکانس سوم (باید هر جور شده احساس دلتنگیمو از بین ببرم وگرنه...)
دارم فکر میکنم چقدر خوبه اگه همیشه (حتی الان که دارم از دلتنگی برات دیوونه میشم) جنبه های مثبت یک پدیده رو در نظر بگیرم. تو قشنگ ترین پدیده زندگی من بودی و هستی و خواهی بود.

سکانس چهارم
من چقدر خوشبختم که توی زندگیم فرشته ای مثل تو هست... یک دوست وافعی. هر بار که رفتارهای روزانه ات رو مرور میکنم (من همیشه به تو فکر میکنم) میبینم، چقدر تو خاص هستی! خاص و دوست داشتنی.

سکانس پنجم (لطفا این سکانس رو با لهجه بارون بخون)
چرا وقتی با تو بد صحبت میکنم، با من خوب رفتار میکنی؟ اینجوری من دچار عذاب وجدان میشم. چرا همیشه سعی میکنی من خوشحال باشم، حتی وقتی که ناراحتت میکنم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ داره از نگاهم بارون میباره، برای تو، برای...

سکانس ششم (میخوام یه اعتراف کنم)
میدونم نیازی به اعتراف نیست. تو خودت از همون اول دنیا به این حقیقت پی بردی... و اما اعتراف سبز من: فقط وقتی تو کنارم هستی، من خوشحالم. اینو میگن: عشق واقعی در یک دهکده کوچک جهانی!

سکانس هفتم (وقتی به تو فکر میکنم، شعر دست از سرم برنمیداره!)
من مطمئنم یکی از همین روزهای خدا، فاصله هزار شالیزاری بین من و تو، میشه یک شالیزار. من قدم میذارم توی هوای سبز و می ایستم روبروی لبخند همیشه مهربونت و میگم: امروز 300 سال، قبل از 1387 ِ ! من و تو، توی یک غروب ساده و بارونی، بی دغدغه ترافیک و ... عاشق هم میشیم، زیبای من!!!

سکانس هشتم (خواهش میکنم این سکانس رو هیچ وقت فراموش نکن، ممنونم)
هزار بار دوسِت دارم!


نویسنده » NoBoDY . ساعت 12:0 عصر روز سه شنبه 87 فروردین 13


   1   2      >